بازگشت پسرم به خونه...
دوستای خوبم سلام...دلمون حسابی براتون تنگ شده بود...
روزهای خیلی خیلی سختی رو گذروندیم...سخت تر از اون چیزی که فکرش رو بکنید
راستش اصلا دلم نمیخواست تو وبلاگ پسرم از این چیزا حرف بزنم ولی خب پیش خودم گفتم اینم از خاطرات پسرم هست و حقشه که راجع به اون بدونه
محدامین روز 20 اذر دومین مرواریدش نمایان شد...دقیقا از چند روز قبل از دندون دراوردن پسری اسهال بود و یه وقتایی تب میکرد.خب ما هم مثل تمام پدر و مادرها فکر میکردیم که از دندونشه...یکی دو روز که گذشت دیدیم که نه تنها این علایم خوب نشد بلکه گلودرد و بی اشتهایی هم به این بچه اضافه شد.منو بابایی بردیمش دکتر که دکتر گفت چیزی نیست گلوش کمی چرک کرده و براش دارو نوشت...
وزن محمدامین در پایان 11 ماهگی 9 کیلو و 750 و قدش 76 سانت بود...بعد از یک هفته خوردن دارو پسری نه تنها خوب نشد بلکه تبهایی میکرد چه جور
خیلی نگران و مضطرب بودیم.درست تو اون روزهایی که پسرم مریض بود یکی از دختر عمه های محمدامین هم مریض بود فاطمه 1 سال و 10 ماهست...روز 4شنبه 27 اذر فاطمه جون رو به خاطر عفونت ریه در بیمارستان بستری کردن.من وقتی این خبر رو شنیدم خیلی ترسیدم که مبادا پسری هم همین مریضی رو گرفته باشه...فردای اونروز یعنی 28 اذر صبح محمدامین رو بردیم دکتر و از چیزی که میترسیدم سرم اومد.دکتر بعد از معاینه دقیق گفت:سریعا احتیاج به بستری داره خیلی وضع ریه بچه خرابه...منو میگی انگار که این گوشهام مال خودم نبود اصلا نمیفهمیدم که دیگه دکتر چی میگه...
خیلی ناراحت بودم یادمه انقدر گریه کرده بودم که خودم صدام گرفته بود...حالا تو اون اوضاع احوال من هم مریض بودم سخت یعنی توان نداشتم که حتی جای بچه رو عوض کنم سرفه هایی میکردم انچنانی که باهر سرفه گریم میگرفت.ولی وقتی پسرم بستری شد خودم رو فراموش کرده بودم فقط و فقط کارمون دعا بود و بس...
خلاصه من بودم و بابایی و مامانم...بخش اطفال جا نبود انقدر که بچه مریض شده بود 90 درصد بچه ها همین مریضی رو گرفته بودن بس که هوا آلودست...ما هم یه اطاق خصوصی گرفتیم که هم ساکت باشه و هم خودمون و بچه آرامش داشته باشیم...
وای وقتی کارای بستری انجام شد وقت رگ گیری بود برای تزریق سرم و این چیزا...الهی که برات بمیرم مادر که انقدر اذیت شدی.مگه رگ این بچه پیدا میشد؟؟؟!!!کشتن بچه رو...به خدا اون شب با همه تو بیمارستان دعوام شد چی کار کنم دست خودم نبود.انقدر گریه کرد این بچه منم پشت در اتاقه گریه میکردم کم مونده بود سکته کنم...حالم خیلی بد بود بعد اون شب به شدت به هم ریخته شدم و حساس...خلاصه رگ گرفتن و بچه رو فرستادن اتاقش...انقدر گریه کرده بود که سریع خوابش برد.الهی مادر فدات شه حاضر بودم منو چاقو بزنن ولی کوچکترین اذیتی نشی کوچولوی مامان.
بابایی مامانم رو رسوند خونه و خودش دوباره اومد بیمارستان پیش ما.
شب اول بابایی موند پیشمون چون اتاق خصوصی بود کسی کاری به کارمون نداشت خدارو شکر...
شب سختی بود پسرم تب میکرد که پرستارا براش شیاف میذاشتن پایین نمیومد.دماسنج رو هنوز زیر بغلش نبرده 40 درجه میشد.شانس اوردیم بیمارستان بودیم و گرنه حتمی تو خونه سکته میکردیم انقدر که حال بچم بد بود...
6 روز بیمارستان موند و تو این 6 روز 3 دفعه رگ بچه رو عوض کردن.هر دفعه اون گریه و من گریه
همه میومدن ملاقات پسرم و کلی اسباب بازی هدیه گرفت کلی خوشحال بود...طفلی با اون حالش همش برامون لبخند میزد.اگر لبخندهای گاه و بیگاهش نبود به جرات میگم که دق میکردم.
خدارو شکر که الان خوبه و در آغوش منو بابایی تو یه خونه گرم وراحت زندگی میکنه قربونت بشم مامی جون.مامان خودم هم خیلی کمکم بود دستای مهربونش رو بوسه بارون میکنم.
بابایی هم که نگو اگه نبود کم میوردم با اینکه خودش از غصه داغون شده بود ولی به من خیلی دلداری میداد عزیزمی همسر مهربونم.
این عکسای پسر کوچولو تو بیمارستان:
و اینجا هم که زیر...
الهی بمیرم برات...فقط دعا میکنم که دیگه هیچوقت این روزا تکرار نشه هیچوقت...
امسال شب یلدا و شب اربعین منو پسرم بیمارستان بودیم و نشد که دور هم جمع شیم...فدای سرت مامان جون.
این عکسا روز قبل بستری شدنشه میبینید چقدر خوشحاله
این روزا درگیر تولدشم.روز تولدش شهادت بنابراین فرداش میگیرم یعنی 12 دی...
امیدوارم تا اون روز همه چی خوب پیش بره...
این عکسای حلقه چیدن گل پسری
چندتا عکس از حموم رفتن عشقولم...
هنوزم علشق حموم نفسم از جلوی در حموم رد میشه گریه میکنه که بره اون تو
اینم بعد حموم
خلاصه که دورانی داریم با این بچه فقط کیف میکنیماااااااااااااااااا
یه روز خونه عمه زینب بودیم دیدیم صداش در نمیاد رفتیم دنبالش و این گونه یافتیمش:
چندتا کلمه جدید میگه(بیو...یعنی برو)(بیییم...یعنی بریم)(دددد...یعنی ددر)و کلمه هایی رو که قبلنا میگفت...
هنوز مستقل راه نمیره...
دنبال شیشه شیرش به شدت گریه میکنه...شبا که بلند میشم براش شیر درست کنم دنبالم میاد اشپزخونه و همونجوری چشم بسته گریه میکنه.خخخخخخخخخخ
نمونه ای از خرابکاریششششششششششش
نمونه ای از خوابششششششششش
باپست تولد برمیگردم...
و در اخر همه دنیای منی پسر کوچولوی دوست داشتنیم