محمدامینمحمدامین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

عشقول زندگیمون

بازگشت پسرم به خونه...

1392/10/8 3:03
954 بازدید
اشتراک گذاری

دوستای خوبم سلام...دلمون حسابی براتون تنگ شده بود...

روزهای خیلی خیلی سختی رو گذروندیم...سخت تر از اون چیزی که فکرش رو بکنیدنگران

راستش اصلا دلم نمیخواست تو وبلاگ پسرم از این چیزا حرف بزنم ولی خب پیش خودم گفتم اینم از خاطرات پسرم هست و حقشه که راجع به اون بدونهخنثی

محدامین روز 20 اذر دومین مرواریدش نمایان شد...دقیقا از چند روز قبل از دندون دراوردن پسری اسهال بود و یه وقتایی تب میکرد.خب ما هم مثل تمام پدر و مادرها فکر میکردیم که از دندونشه...یکی دو روز که گذشت دیدیم که نه تنها این علایم خوب نشد بلکه گلودرد و بی اشتهایی هم به این بچه اضافه شد.منو بابایی بردیمش دکتر که دکتر گفت چیزی نیست گلوش کمی چرک کرده و براش دارو نوشت...

وزن محمدامین در پایان 11 ماهگی 9 کیلو و 750  و قدش 76 سانت بود...بعد از یک هفته خوردن دارو پسری نه تنها خوب نشد بلکه تبهایی میکرد چه جورنگران

خیلی نگران و مضطرب بودیم.درست تو اون روزهایی که پسرم مریض بود یکی از دختر عمه های محمدامین هم مریض بود فاطمه 1 سال و 10 ماهست...روز 4شنبه 27 اذر فاطمه جون رو به خاطر عفونت ریه در بیمارستان بستری کردن.من وقتی این خبر رو شنیدم خیلی ترسیدم که مبادا پسری هم همین مریضی رو گرفته باشه...فردای اونروز یعنی 28 اذر صبح محمدامین رو بردیم دکتر و از چیزی که میترسیدم سرم اومد.دکتر بعد از معاینه دقیق گفت:سریعا احتیاج به بستری داره خیلی وضع ریه بچه خرابه...منو میگی انگار که این گوشهام مال خودم نبود اصلا نمیفهمیدم که دیگه دکتر چی میگه...

خیلی ناراحت بودم یادمه انقدر گریه کرده بودم که خودم صدام گرفته بود...حالا تو اون اوضاع احوال من هم مریض بودم سخت یعنی توان نداشتم که حتی جای بچه رو عوض کنمابرو سرفه هایی میکردم انچنانی که باهر سرفه گریم میگرفت.ولی وقتی پسرم بستری شد خودم رو فراموش کرده بودم فقط و فقط کارمون دعا بود و بس...

خلاصه من بودم و بابایی و مامانم...بخش اطفال جا نبود انقدر که بچه مریض شده بود 90 درصد بچه ها همین مریضی رو گرفته بودن بس که هوا آلودست...ما هم یه اطاق خصوصی گرفتیم که هم ساکت باشه و هم خودمون و بچه آرامش داشته باشیم...

وای وقتی کارای بستری انجام شد وقت رگ گیری بود برای تزریق سرم و این چیزا...الهی که برات بمیرم مادر که انقدر اذیت شدی.مگه رگ این بچه پیدا میشد؟؟؟!!!کشتن بچه رو...به خدا اون شب با همه تو بیمارستان دعوام شد چی کار کنم دست خودم نبود.انقدر گریه کرد این بچه منم پشت در اتاقه گریه میکردم کم مونده بود سکته کنم...حالم خیلی بد بود بعد اون شب به شدت به هم ریخته شدم و حساس...خلاصه رگ گرفتن و بچه رو فرستادن اتاقش...انقدر گریه کرده بود که سریع خوابش برد.الهی مادر فدات شه حاضر بودم منو چاقو بزنن ولی کوچکترین اذیتی نشی کوچولوی مامان.

بابایی مامانم رو رسوند خونه و خودش دوباره اومد بیمارستان پیش ما.

شب اول بابایی موند پیشمون چون اتاق خصوصی بود کسی کاری به کارمون نداشت خدارو شکر...

شب سختی بود پسرم تب میکرد که پرستارا براش شیاف میذاشتن پایین نمیومد.دماسنج رو هنوز زیر بغلش نبرده 40 درجه میشد.شانس اوردیم بیمارستان بودیم و گرنه حتمی تو خونه سکته میکردیم انقدر که حال بچم بد بود...

6 روز بیمارستان موند و تو این 6 روز 3 دفعه رگ بچه رو عوض کردن.هر دفعه اون گریه و من گریهگریه 

همه میومدن ملاقات پسرم و کلی اسباب بازی هدیه گرفت کلی خوشحال بود...طفلی با اون حالش همش برامون لبخند میزد.اگر لبخندهای گاه و بیگاهش نبود به جرات میگم که دق میکردم.

خدارو شکر که الان خوبه و در آغوش منو بابایی تو یه خونه گرم وراحت زندگی میکنه قربونت بشم مامی جون.مامان خودم هم خیلی کمکم بود دستای مهربونش رو بوسه بارون میکنم.

بابایی هم که نگو اگه نبود کم میوردم با اینکه خودش از غصه داغون شده بود ولی به من خیلی دلداری میداد عزیزمی همسر مهربونم.

این عکسای پسر کوچولو تو بیمارستان:

و اینجا هم که زیر...

الهی بمیرم برات...فقط دعا میکنم که دیگه هیچوقت این روزا تکرار نشه هیچوقت...

امسال شب یلدا و شب اربعین منو پسرم بیمارستان بودیم و نشد که دور هم جمع شیم...فدای سرت مامان جون.

این عکسا روز قبل بستری شدنشه میبینید چقدر خوشحاله

این روزا درگیر تولدشم.روز تولدش شهادت بنابراین فرداش میگیرم یعنی 12 دی...

امیدوارم تا اون روز همه چی خوب پیش بره...

این عکسای حلقه چیدن گل پسری

چندتا عکس از حموم رفتن عشقولم...

هنوزم علشق حموم نفسم از جلوی در حموم رد میشه گریه میکنه که بره اون تومتفکر

اینم بعد حموم

خلاصه که دورانی داریم با این بچه فقط کیف میکنیماااااااااااااااااا

یه روز خونه عمه زینب بودیم دیدیم صداش در نمیاد رفتیم دنبالش و این گونه یافتیمش:

چندتا کلمه جدید میگه(بیو...یعنی برو)(بیییم...یعنی بریم)(دددد...یعنی ددر)و کلمه هایی رو که قبلنا میگفت...

هنوز مستقل راه نمیره...

دنبال شیشه شیرش به شدت گریه میکنه...شبا که بلند میشم براش شیر درست کنم دنبالم میاد اشپزخونه و همونجوری چشم بسته گریه میکنه.خخخخخخخخخخ

نمونه ای از خرابکاریششششششششششش

نمونه ای از خوابششششششششش

باپست تولد برمیگردم...

و در اخر همه دنیای منی پسر کوچولوی دوست داشتنیمماچبغل

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان بهراد
8 دی 92 9:08
الهی بمیرم برات وای عزیزم می دونم روزای سختی رو پشت سر گذاشتی کاملا درکت می کنم یاد خودم افتادم ناخواسته گریم گرفت خدا بلا و مریضی رو از بچه هامون دور کنه.... از طرف من محمد امین نازم رو ببوس البته اگه خودت خوب شدی الـــــــــــــــهی اسمت نگهدارت باشه گلم....
مامان محمدامین
پاسخ
خدا نکنه فاطمه جون...اره واقعا خیلی سختی کشیدم تو اون چند روز...ایشالا هیچ بچه ای هیچوقت مریض نشه که پدر و مادر دق میکنن. ممنون خاله جون مهربون.
سعیده مامان آرتین
9 دی 92 13:45
الهی بمیرم چی کشیدی مامانی،ایشالا که دیگه هیچ وقت از این اتفاقهای بد نباشه خوشحالم که حال محمد امین خوب شده بی صبرانه منتظر عکسهای تولدش هستمپیشاپیش تولدت مبارک عزیزم
مامان محمدامین
پاسخ
خدا نکنه خاله جون.ولی واقعا امیدوارم برای هیچ کس این روزا پیش نیاد. یه تولد براش گرفتیم ایشالا در اولین فرصت میام با پست تولد...ممنون خاله ای
مهدیه ( مادر دختری)
11 دی 92 9:35
تولدت مبارک کوچولو بلا دور باشه ایشالا بوس
مامان محمدامین
پاسخ
ممنون خانوم گل.ایشالاخوشحالم که به ما سر زدین
مامان آرینا
11 دی 92 13:29
وای خدای من خیلی ناراحت شدم. انشااله خدا همه بچه ها رو حفظ کنه و از این به بعد فقط سلامتی و خنده و شادی داشته باشید.
مامان محمدامین
پاسخ
ممنون مامان ارینا... خوشحال شدم که بهمون سر زدین.ایشالا که هیچ بچه مریض نشه که خیلی سخته
nice.design
11 دی 92 13:34
سلام مامان نی نی جان ایشالا که پسر گلتون سالم و سلامت باشه همیشه یه سوال دارم میشه من این دوتا عکس اخر پسرتون رو سیو کنم و براتون یه پوستر خوشگل بسازم؟ اون عکسی که خوابیده و عکس بعدیش چون خوشگله از وبلاگمم بازدید کنید ، خوشحال میشم به مناسبت کریسمس تخفیف گذاشتم
مامان محمدامین
پاسخ
ممنون بهتون سر میزنم
مامان ياشار
16 دی 92 1:04
الهي بميرمت خانومي عكساي بيمارستانش رو كه ديدم حالم خراب شد. الهي بميرمت قربون دلت برم قربون پسر قوي خودم بشم كه برلتون لبخند هم ميزده. قربون اون رگاي باريكش بشم كه درد كشيده. خدا خودش به بچه هامون رحم كنه كه دارن تو اين هوا نفس ميكشن. ياشار هم مريض شده بود ٢٥ روز تموم و هيچ الاعمي از خوب شدن نشون نميداد تا هفته پيش. منم كه نميتونستم بيام سر بزنم بيخبر مونده بودم. كاش ميدونستم كاش كاري از دستم بر ميومد حداقل يه كم دلداريت ميدادم.خدا رو شكر كه خوبه پسرم از ته دل آرزو ميكنم هميشه خوب باشه همه بچه ها هميشه خوب باشن. من كه ميگم هر بلايي قراره ير بچه ام بياد ده برابرشه سر خودم بياد ولي بچه چيزيش نشه. قربون اون نگاه مظلومش. يكساله شدنش رو هم بهت تبريك ميگم عزيزم. الهي ١٢٠ ساله شدنش رو هم خودت براش جشن بگيري يه عالمه ببوس عزيز دلم رو 
مامان محمدامین
پاسخ
خدا نکنه نسترن جونم..فدات شم.فقط نمیدونی که چه روزای سختیرو گذروندم...میتونی منو درک کنی.فقط ترو خدا مواظب یاشار خوشگلم باش هوا الودست انواع ویروسا تو هواست.برای ما هم هرچی بود گذشت.ایشالا که برای هیچ بچه ای پیش نیاد.ممنون بابت تبریکت دوست خوب و مهربونم
HZqRvueslj2buifF7pzePhwCWMLg2dIfj8oBhh9r7m37-sl1bW10Rb8RKaI7rr0A
18 دی 92 12:45
عزيزم چه قدر ناراحت شدم. اشكم دراومد.خدا را شكر كه الان به خونه برگشته. خدا همه ني ني ها را براي پدر و مادراشون حفظ كنه. اميدوارم با گرفتن تولد شادي به خونتون برگرده
مامان محمدامین
پاسخ
ممنون از محبتتون...ممنون که بهمون سر زدین
شیما مامان شاهین کوچولو
18 دی 92 17:48
وای خدای من چه اتفاقات بدی افتاده بود... بخدا مطالبو که داشتم میخوندم اشکام همینجور داشت سرازیر میشد اما الان خیلی خیلی خوشحال شدم که حال محمد امینمون خوووووبه... خدا رو صدهزار مرتبه شکر.... ایشاله دیگه هیچ بچه ای مریض نشه
مامان محمدامین
پاسخ
قربونت شیما جونم...اره خیلی سخت بود خیلی...ولی با خوب شدن محمدامین سعی کردم فراموش کنم اون روزهارو...شاهین نازم رو ببوس