رفتیم عروسی...
دوستای گلم سلام...
دلم تنگیده بود واسه این وبلاگ و همه ی شما
میگم عروسیه اقوام درجه 1 هم سخته ها...
ولی در عوض خیلی خوش گذشت.عمه زهرا هم ماشا.. خیلی دوست داشتنیه از وفتی عروسی کرده دلم براش تنگ شده خب کمتر میبینمش دیگه یکم ازمون دور شده...عمه زهرا و اقا مهدی ایشا... همیشه شاد و خوشبخت در کنار هم زندگی کنید
تو عروسی محمدامین توپولی خیلی اذیتمون کرد طفلی همش از خانوما غریبی میکرد و از بغلمون بغل کسی نمیرفت...تا یکی رو میدید میزد زیر گریه اونم چه گریه هایی تا حالا اونجوری گریه نکرده بود خلاصه که مجبور شدیم بفرستیمش پیش بابایی و دایی حامد...مثل اینکه تا رفته بوده تو مردا بغل دایی فوری خندیده.فدای تو بشم مامانی که میترسیدی
خوبه مامانمینا بودن آخه همش بغل مامانی اعظم و خاله عارفه بود و میونش با اونا از عالی هم اونورتره
و دیگه اینکه گل پسری یه کم سرما خورده وبا بابایی بردیمش دکتر که خدارو شکر مشکل خاصی نبود و نینی یه مریضیه جزیی گرفته بود که الان خدارو شکر خوبه
راستی پسر خوشگلم 11 شهریور 8 ماهه شد...واینکه نازتوپولی خان حسابی شیطون شده و مامانی دیگه داره کم میاره
از کاراش یه کم بگم:
اول اینکه عروسکم 9 شهریور نانای کردن یاد گرفته حرفه ای با هر اهنگ باسن مبارک رو بالا پایین میکنه...همون روز دس دسی گردن یاد گرفته و همچنین دالی میکنه به این صورت که خودش رو تا جای ممکن خم میکنه و میگه دااااااااااااا....
و اینکه 18 شهریور هم که یاد گرفت موش شه به این صورت که مماخ کوچولوش رو جم میکنه و صدا در میاره...
خلاصه که دیگه داره بزرگ میشه...
کم کم داره چهار دست و پا میکنه ولی هنوز یه کم میترسه...
از دندون هم خبری نیست هنوز
این بود شرح وقایع.
دوستای گلم ما دوشنبه شب میریم مشهد ویه مدت نیستیم...برای همتون دعا میکنم البته اگر لایق باشم