مشهدی محمدامین...
سلام سلام ما اومدیم...یوهووووووووووووووووووووو
بالاخره فرصت کردیم بیایم اینجا و یه پستی بنویسیم.............
اول از همه با تاخیر میلاد امام هشتم امام رضا(ع)رو به همه ی دوست جونای وبلاگی تبریک میگم و یه تبریک دیگه به بچه مدرسه ای ها میگم بابت بازگشایه مدارس...
یادش به خیر همیشه ماه مهر برام یه حسی میاره نمیدونم یاد مدرسه و شیطونیایی که داشتیم و البته درسخونجدی میگم خب تو اوج شیطونی با دوستام واقعا بچه درسخون بودیم یه طوری که معلم ها به خاطر درسخون بودنمون چیزی بهمون نمیگفتنمخصوصا دوره دبیرستان.
ای روزگار انقدر زود سپری میشه که آدم تا میاد از یه دوره ای لذت ببره باید با اون دوره خداحافظی کنه
درست مثل بچه داری من تا بیام بفهمم دوران نوزادی چیه بچه داره یواش یواش 1 ساله میشه
خب بریم سر سفرمون...3شنبه 2.5 نصفه شب با مانینا و داداشمینا حرکت کردیم به سمت مشهد.خدا میدونه که از 3 روز قبل داشتم فقط وسیله هارو اماده میکردم.مخصوصا مال محمدامین که خودش برنامه ای بود به غیر از ساکش کالسکه و کریر و چیزای دیگه هم داشت...خلاصه تو راه که ماشا...همش شیر میخورد و میخوابید
صبح برای نماز یه جا توقف کردیم و دوباره حرکت کردیم...به غیر از صبحانه و ناهار و استراحت که وایسادیم بقیه رو به کوب رفتیم که مثلا زود برسیم ولی انقدر شلوغ بود که فقط 2 ساعت تو خود مشهد معطل جای پارک برای ماشین بودیم...
خلاصه بگم بعد از اینکه مستقر شدیم یه شام خوردیم و 2 نصفه شب رفتیم حرم وای خدای من انقدر برام لذت بخش بود که الان که دارم مینویسم اشکم در اومده واقعا یه روزایی دلتنگی میکنم برای اون روزای قشنگ.
اونجا مامانی اعظم واسه حبه ی مامان انگشتر عقیق که نقره بود خرید.تو این عکس معلومه
هر روز برای نماز میرفتیم حرم صبح،ظهر و شب که البته برای نماز صبح من نمیرفتم و میموندم پیش پسر خوشگلم که راحت بخوابه و خوابش به هم نریزه...و اینکه ظهر هم به خاطر شدت گرما و داغی پسرم میموند پیش خاله عارفه و با ما نمیومد ولی در عوض شبها میبردیمش و حسابی زیارت میکرد عشقم
مشهد شبهاش خیلی خنک و بی نظیر بود پسری هم تو حیاط رو اون فرشا بازی میکرد و حسابی واسه خودش کیفور شده بود
راستی ناناز مامان رو همون فرشا چهار دست وپا کرد و دیگه کامل راه افتاد یعنی تو سن 8 ماه و 15 روزگی
اینجا الان موش شده
و اینجا دالی میکنه
3 روز اونجا بودیم و ظهر جمعه دیگه باید با امام رضا خداحافظی میکردیم واقعا خیلی زود گذشت
ودیگه شنبه صبح زود ساعت 5 صبح خونمون بودیم و دوباره روز ازنو...
یکم از کارای عشقم بگم:
اول اینکه 28 شهریور شروع به چار دستو پا کرد...
دوم اینکه از پله ی آشپز خونه به خوبی میره بالا و اصلا یک لحظه هم خدارو شکر مامانی رو تنها نمیزاره
همچنان هر کسی رو میبینه دالی میکنه و یه وقتایی یادش میره دوباره صاف شه و برگرده به حالت اول
تو دس دسی و نانای کهملا حرفه ای شده و با هر اهنگی نانای میکنه و دست میزنه...دست زدنش به این صورته که یه دست رو ثابت نگه میداره و با اون یکی میکوبه به این یکی
از یه جا میگیره و تا حدی بلند میشه...
غریبی میکنه شدید یه بغضی میکنه که آدم دلش کباب میشهوابستگیش به من بدجوری زیاده بدجور.
راستی یادم رفت بگم از نینی تو مشهد یه عکس یادگاری گرفتیم و این شد اولین تجربه ی آتلیش
برای همه ی اونایی که التماس دعا گفتن خیلی دعا کردیم مخصوصا دوستای خوب وبلاگیمون
و حالا چند عکس متفرقه:
حلقه به دست خوابیده ناناسم
هر روز با هویج لثه هاش رو صفا میده که شاید دربیان
خاله عارفه سربند امام حسین براش بسته که ببینیم ماه دیگه محرم عشقولم چه شکلی میشه که دیدیم خوردنی میشه
و دیگر هیچ...بای بای