17 ماهگی محمدامین
سلام دوستای خوبم...حال و احوال چطوره؟همه چی رو به راهه؟؟؟
ما هم خوبیم خدارو شکر...پست مخصوص 17 ماهگی با تاخییر گذاشته شد.
دلیلش چیزی نبود جز مریضیه محمدامینمطفلی این روزا بدجوری مریض بود...گلاب به روتون اسهال بود شدید
طفلی آب شد بچم 6 روز تمام مریض بود و خیلی اذیت شدیم هم ما و هم محمدامین.
کارم شده بود این که هی تند تند براش پوشک عوض کنم که مبادا پاش بسوزه خیلی سخت بود البته بابایی هم خیلی کمک حالم بود.
این روزا هیچی بهش نمیدادیم جز کته و ماست،موز و سیب،داروهایی که دکترش داده بود...غیر از اینا هر چی که میخورد فوری راه میفتاد...همش بهش آب میدادم چایی کم رنگ با شکر بهش میدادم براش آب میوه میگرفتم و خدارو شکر از امروز خیلی خیلی بهتر بود و داره رو به راه میشه
از این مریضی بگذریم...
این روزا ماشالا خیلی بزرگتر شده عشقم...کلمه گفتناش خیلی زیاد شده علاوه بر کلمه های قبل چند کلمه جدید هم میگه مثلا:به گوسفند یا هر چیز دیگه ای که شبیه گوسفند باشه میگه (ب ب یی)...تا میشینیم تو ماشین فوری ماه رو نشونمون میده و میگه مااااااااا...به زهرا دختر عمش که 6 ماهشه میگه للا روی ل اول فتحه بذارید...این روزا که بازار فوتبال خیلی داغه میشینه رو پای بابایی و با لذت فراوان فوتبال میبینه و هر 1 ثانیه یکبار میگه باااااا یعنی توپ...
بهش میگم محمدامین بهت ام بدم (به خوردنی میگه ام)میگه آله یعنی آره
یا مثلا بهش میگم محمدامین مامی جون بیا لا لا کن با قاطعیت تمام میگه نهههههای جونم شیرین زبونم
خیلی به tv علاقه منده...تمام پیام بازرگانیارو نگاه میکنه مخصوصا تبلیغ پشتیه طبیه باراد
بهش میگم پسرم بریم عوض؟بدو بدو میره حولش رو میاره و میره به سمت دستشویی و منتظر من میمونه و هی میگه آب بازی قربونت درک و شعورت مشم من مادر
من که میرم آشپزخونه فوری دنبالم میاد و شروع میکنه به خرابکاری...در کابینت باز میکنه،هی با ماشین لباسشویی ور میره،با گاز ور میره....میرم میام میبینم برنج دم نکشیده خداوندا بعد نیم ساعت یه دفه میبینم آقا پسری خاموش کردهیا مثلا یه بار دیدم آب خورشت تموم شده بعد میبینم که شعله رو تا جای ممکن زیاد کرده و خورشت با سرعت تمام در حال جوشیدنهیه همچین پسر شیطونی دارم من
همچنان عاشق حمومه و هر روز میره حموم آب بازی یا به قول خودش حمممم....روزی 20 دقیقه هم بیبی انیشتین میبینه و خیلی علاقه داره خدارو شکر
میگذرونیم آخر هفته ها خونه مادر شوهریم و وسط هفته ها خونه مامی جون خودمیم...این وسطا پسری رو پارک و شهر بازی هم میبریم و کلی کیفور میشه و ما هم از کیف اون کیفور میشیم....
به شهر بازیه سرپوشیده نزدیک حونمون خیلی علاقه مند شده و هر وقت میبریمش بیشتر بازیهاش رو که به درد سنش میخوره رو سوار میشه....این هم عکسای ورووجک خونمون در شهر بازی:
خیلی خوب بازی میکنه...
و خیلی وقتا هم کارای خطرناک میکنه...
شیطونیاش همچنان پا برجاست و همچنان با بالا رفتناش درگیریم...
دارم خودم رو آماده میکنم برای ماه رمضون سخته ولی ممکنه خدا کمکمون میکنه
همیشه خوب بخوابی عمر مادر
این ماه خیلی نتونستم ازش عکس بگیرم تمام مدت درگیر مریضیش بودم همین چندتا رو دارم