محمدامینمحمدامین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

عشقول زندگیمون

نی نی در 1 ماهگی

سلام به همه ی دوستای خوبمون... ما اومدیم که از دنیای محمدامین کوچولو بگیم... اول از همه که 12 بهمن پسر عموی محمدامین جون به دنیا اومد و پسرم دوست پیدا کرد آخه فقط 1 ماه فاصله سنی دارن... نی نیه مامانی 11 بهمن یعنی چهارشنبه 1 ماهگی رو پشت سر گذاشت و پسرم وارد دومین ماه زندگیش شد... نشد دور هم باشیم و جشنی بگیریم ایشا... از ماه دیگه پسرم... راستی گل مامان 15 بهمن بود که یه هو دیدم بابایی داره قربون صدقت میره گفت مامانش ببین محمد امین داره بهم میخنده دیدم بله عشقول مامان و بابا دیگه مارو کاملا میشناسه و وقتی باهاش بازی میکنیم دهن کوچولوش رو یه ور باز میکنه و میخنده...خیلی بهمون چسبید پسر مامان دیگه داره بزرگ میشه.دلدرداش خیلی بهتره خدارو...
18 بهمن 1391

نی نی 29 روزه

سلام به دوستای خوب منو محمدامین...شرمنده بابت تاخیر زیاد من... چه میشه کرد آخه نی نی داری خیلی سخته...من همش وقت کم میارم اگه بخوام از خاطرات نی نی بگم این که: روز دهم ناف پسرم افتاد و گل پسری راحت شد... بعد از ده روز که مامانم از پیشم رفت من با نی نی و بابایی دو روز خونه تنها بودیم ومنو بابایی دریافتیم که بچه داری خیلی سخته و فعلا مامانی نمیتونه تنها نی نی رو بزرگ کنه اخه میدونید من تازه رفتم تو 22 سال و بایدبیشتر تجربه کسب کنم بارو بندیلمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مامان جونم خدا خیرشون بده خیلی بهمون کمک کردن و ما زیاد خسته نشدیمعاشقتم مامان جون خلاصه یه یک هفته ای اونجا بودیم و باز برگشتیم منزل... نی نی جان یه 2 شبی کاملا به منو ...
10 بهمن 1391

هفته ی اول،بعد از به دنیا اومدن نی نی

سلام به همه ی دوستای خوبم... اومدم خاطرات هفته ی اول نی نی رو ثبت کنم... این هفته خیلی سرم شلوغ بود خیلی ماجرا از اونجایی شروع میشه که وقتی نی نی 3 روزش بود منو مامانم حس کردیم نی نی یه کم زرد شده...خیلی استرس داشتم که نکنه پسرم زردی بگیره...هیچی دیگه گفتیم میبریمش دکتر ببینیم چی میگه بنابراین شنبه شب یعنی 16 دی بابایی با مامانش نی نی رو بردن دکتر منم که همش دلم پیش نی نی کوچولوم بود چون بخیه هام اذیت میکرد منو نبردن و مامانم پیشم موند... تقریبا یک ساعت بعد گل مامان با بابایی اومدن...دکتر گفته بود زردیش رو 12 هست خوبه ولی فردا دوباره بیاریدش اگه بالاتر رفته بود باید بستری شه...فرداش 17 دی با مامانم بردیمش برای تست غربالگری الهی بمیرم ...
19 دی 1391

بالاخره نی نی ما پا به این دنیای خاکی گذاشت...

سلام به همه دوستای منو محمدامین...حالتون خوبه؟جا داره از دوستای خوبم که تو این چند روز که ما نبودبم جویای حال ما بودن تشکر کنم مخصوصا مامان درسا گلی و مامان یاشار عسل... اول خبر بدم که نی نیه ما 2 روز زودتر اومد...حالا حالم که بهتر شد میام خاطره ی زایمانم رو مینویسم... الان نمیشه اخه خودتون میدونید که خیلی با این وضعیت سخته نوشتن... الان که مینویسم عسل مامان خواب هستن فداش بشم که مثل فرشته ها لا لا کرده... گل پسرم عوض اینکه 13 دی دنیا بیاد 11 دی به دنیا اومد اخه تکونای عسلکم کم شده بود منم که دیگه داشتم سکته میکردم با بابایی رفتم بیمارستان و بعد مشورت با دکترم صلاح بر این شد که ختم بارداری خونده بشه...حالا بعدا توضیح میدم که چی شد و چی گ...
13 دی 1391

وارد هفته 39 شدیم

سلام امیدوارم حال دوستای خوبم،خوب خوب باشه...  منو نی نی وارد هفته 39 شدیم...4 روز مونده تا روز دیدار... راستش این روزا سعی میکنم خودم رو به کارو گردش بگذرونم تا استرسم کم شه...در واقع خیلی خوشحالم که میخوام پسر کوچولوم رو تا 4 روز دیگه بگیرم بغلم ولی خب آدم یه کم استرس داره خب. همه چیز آمادست برای ورود نی نی.خونه کامل تمیز شده،وسایل خونه کامل خریداری شده،ساک منو نی نی آماده شده... فقط منتظر پسر کوچولومون هستیم...پسرم سعی کن حتما حتما به موقع بیایی باشه مامانی؟ خدایا مثل همیشه با ما باش...
9 دی 1391

اخرین چکاپ مامانی

امروز آخرین باری بود که وقت دکتر داشتم و آخرین چکاپ انجام شد... هیچی دیگه دقیقا هفته ی بعد این موقع ها نی نی محمدامین تو بغل مامانشه... مادر به فدات کوچول موچول من.تو ذهنم درگیر اینم که عسل مامی چه شکلیه بذار یه دیدگاهی که از چهرت دارم بگم...اونجوری که فکر میکنم و خواب دیدم شما پوست سفیدی داری،یه کم توپولی هستی،موهای تقریبا روشن داری با چشمای تقریبا مشکی...نمیدونم چقدر به این چیزایی که گفتم نزدیکی؟؟؟!!!! ولی شما هر مدلی که باشی عشقول مامان بابایی... فقط 6 روز مونده تا دیدارخدایا خودت حافظ ما باش خدایا خودت کمک کن همه ی مامانایی که منتظر نی نیهاشون هستن صحیح و سلامت این دوران رو پشت سر بذارن... فعلا باید برم آخه خسته میشم خب... ...
7 دی 1391

11 روز مونده به دیدار نی نی

سلام به دوستان خوبم...سلام به پسر مامان...یه چیز بگم؟؟؟اجازه هست؟ باشه میگم 11 روز بله فقط 11 روز دیگه باقی مونده تا شما گل مامان بیایی تو بغلم... ماجرا از اونجا شروع میشه که بنده چهارشنبه یعنی 29 اذر هم وقت دکتر داشتم هم وقت سونوگرافی...فکرشو بکنید با این وضعیتی که من دارم چقدر سختم بود 2 جا برم تو نوبت باشم... خلاصه اول رفتیم سونو این سری بابایی هم باهام اومد تو که بتونه حداقل 1 بار نی نیرو تو دوران بارداری ببینه...خیلی براش جالب بود و کلی ذوق کرد از دیدن گل پسرش هیچی دیگه خانوم دکتر شروع کرد توضیح دادن به ما:گل پسر مامانی تو 36 هفته و 4 روز 3کیلو و 120 گرم وزن داشت الهی فدای شما پهلوونم... تا اون موقع نمیدونم چقدر وزن زیاد کنه نی ن...
3 دی 1391

پایان هفته 36 و ورود به هفته 37

سلام دوست جونای خوبم... اول از همه بگم که یه پست به پستای قبلی اضافه شده همون پست سیسمونی اول برید از اونجا دیدن کنید بعد بیاید اینجاخب امیدوارم حالتون خوب باشه... راستش از اخبار این هفته که بخوام بگم اینه که:دیروز وقت دکتر داشتم مثل همیشه خدارو شکر همه چیز خوب بود فشارم خوب بود و ماشا...گل پسرم خودشو حسابی به دکتر نشون داد و تکون تکون میخورد...فدات شم پسرم خانوم دکتر گفت که ماشا... نی نیت تپل مپله... خلاصه که همه چی خوب بود...ودیگه اینکه روزای سختی رو داریم میگذرونیم خیلی سنگین شدم خوب نمیتونم راه برم و تا یه کم غذا نوش جان میکنم سریع معدم درد میگیره و کمرم هم حسابی درد میکنه... راستش سخته ولی خب همه اینارو به عشق دیدن نی نی تحمل میکن...
23 آذر 1391

درد و دل مامانی با نی نی

پسر خوشگلم حالت خوبه؟ دلم برات پر میکشه...گل نازم الان ساعت یه ربع به 2 نصفه شبه و من از درد کمر و پا خوابم نمیبره فدای سرت کوچولوی من...فقط یه کم نگران شما هستم دعا میکنم که ایشاا... سر موقع صحیح و سالم بیای تو بغلم بابایی الان در خواب هستن خوش به حالش چه قدر آرامش داره...خیلی دوسش دارم خیلی بهم ارامش میده ایشاا... هزاران سال سایه ی پر از مهرش بالا سر منو پسرمون باشه همسری خیلی چاکرتیممیدونم که این روزا تموم شه کلی دلم تنگ میشه واسه این تکونای شیرینت ولی خب بالاخره میگذره دیگهداریم خودمونو اماده میکنیم واسه پدر و مادری کردن برای شما گل دوست داشتنی...دلم گرفته بود میخواستم همین جوری باهات دردودل کنم مامانی فقط خیلی خیلی مواظب خودت باش که ح...
18 آذر 1391