محمدامینمحمدامین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

عشقول زندگیمون

شمارش معکوس دیدار نی نی شروع شد

سلام ما وارد ماه نهم شدیم به همین سرعت آخه خیلی زود گذشت اصلا نفهمیدم...البته سختی که داشتیم و داریم ولی همش فدای گلکم... طبق گفته ی دکتر نی نی احتمالا ۱۳ دی به دنیا بیاد البته به روش سزارین اخه مامانی ترسو هستن بین خودمون باشه...اگه واقعا ۱۳ دی بشه این یعنی شمارش معکوس هم آغاز شده دیگه مامانی ۳۰ روز دیگه روی ماه نی نیشو میبینه آخه من فدات عسلم که دیگه دل تو دلم نیست واسه دیدنتاما خانوم دکتر گفت اگه حالم خوب باشه شاید تا ۱۶ دی نگه دارن بعد به دنیات بیارن نمیدونم هر چی صلاح باشه همون میشه...برامون دعا کنید یه عالمهدیشب مامانی دلش کوبیده میخواست دست بابایی درد نکنه که مامانیرو برد و بهش یه کوبیده داد جانانه تا جا داشتم خوردم... خوبه یه ماه...
13 آذر 1391

هفته 32 به پایان رسید

سلام بر ماه حسین... خدایا شکرت که زنده بودم و باز هم محرمت را دیدم... سلام به همه ی دوستای گلم ایام محرم الحرام رو به همه ی شما تسلیت میگم... این روزا با سنگین شدنم یه کم سخته برام برم عزا داری... چه میشه کرد ولی تا جایی که بتونم میرم آخه حیفم میاد نرم چه قدر دوست دارم سال دیگه لباس علی اصغر تن گل پسرم کنم ایشاا... سال بعد حتما این کارو میکنم فدات شم عسلم که امسال محرم داری با مامانی میایی عزاداری و مامانی یه همراه با خودش داره... خب دیگه دیروز هفته 32 نی نی تموم شد و وارد 33 شد خدارو شکر که تا حالا به خیر گذشته دیگه چیزی به اومدن نی نیه مامان نمونده مامانی تازه دارم به کارات عادت میکنم آخه قند عسلم هر روز یه کار جدید داری یاد میگیری ا...
29 آبان 1391

هفته 31 نی نی

اول از همه جا داره که عید غدیر رو به همه تبریک بگم ایشاا... که به همه گی خوش گذشته باشه... ای جونم مامان،دیگه کم کم داره هفته ی 31 هم تموم میشه ... راستش تو این هفته مامانی مشغول پر کردن فریزر هستش البته با کمک مامان جونم...آخه من شنیدم وقتی نی نی بیاد آشپزی سخت تر میشه یعنی یه کم وقت کم میارم شاید نتونم اون موقع به این کارام برسم...تو این هفته خونه تکونیم رو هم شروع کردم... آخه فدات شم میخوام همه چیز برای اومدن شما گل پسرم آماده باشه همه جا تمیز باشه و برق بزنه..... دیگه این که همچنان ما با اجازه ی شما فسقلی وارد اتاقتون میشویم و من با اجازتون تمام لباسهای کوچولوتون رو بوسه بارون میکنم و تو تصوراتم اونها رو تن شما میبینم و قربون صدقتو...
17 آبان 1391

اخ جون سیسمونی

سلام،سلام،صدتا سلام... امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود میپرسید چرا؟خب معلومه دیگه امروز با مامان جونمو،آجی جونمو،زن داداش جونمو، داداش جونمو،همسر عزیز و مهربونم سیسمونیه نی نی گولو رو چیدیم البته بابا جونم هم شب به ما ملحق شد... خلاصه که خیلی روز خوبی بود...راستش نمیدونم این چه حسیه نمیدونم بقیه هم دچار این حس میشن یا نه؟یه جور حس خوشحالی همراه با یه حس غریبی...خنده داره نه؟ امروز خیلی خوشحال بودم خیلی ولی حس دلتنگی داشتم نمیدونم چرا؟بغض کرده بودم آخه وقتی به این فکر میکنم که نی نی گولوم دیگه یواش یواش داره از وجودم جدا میشه خب دلم برای این روزا تنگ میشه فداش بشه مادر که نیومده دلم براش پر میزنه... مامیم بهم میگه دختری این که نارا...
10 آبان 1391

هفته 29 و دیدن فیلم نی نی

  سلام،سلامی دوباره از جنس امید و آرزو... خدایا شکرت به خاطر همه چی...امروز چه روزی بودااااا..... اوله صبح رفتم ازمایشگاه برای ازمایش دیابت بارداری...چه ازمایشیه این ازمایش...راستش من یه کم ترسو هستم البته یه کم که چه عرض کنم بین خودمون باشه برای بچم بداموزی داره هه هه هه...خلاصه هیچی دیگه رفتم اول صبح ازم خون گرفتن بعدا بهم یه لیوان محلول گلوکز دادن خوردم که خیلی شیرین بود و گل پسری کلی خوشش اومد....بعد یک ساعت دوباره ازم خون گرفتن.... بعدا رفتم خونه ی مامانیم کلی استراحت کردم و خوش گذروندم و ساعت 4:30 با بابایی رفتیم سونوگرافی که ببینیم نی نی در چه وضعیتی هست؟؟؟خدای من امروز بعد از 3 ماه دوباره میدیدمش چه قدر ماشا... بزرگ شده پس...
2 آبان 1391

تولد مامانی و دریا

  پنجشنبه شب تولد من بود با مامانمینا رفتیم شمال آخ که چقدر خوش گذشت خلاصه ما هم با بابایی رفتیم وسط شهر که کیک بگیریم ولی هر چی گشتیم نشد کیک بگیریم ولی عوضش شیرینی خریدیمخلاصه کلی کادو جمع کردم هوراااااااا بابایی هم طبق معمول سورپیریزم کرد دست گلت درد نکنه..... برسیم به شمال هوا تقریبا ابری بود یه کم بارون اومد رفتیم طبیعت چقدر برام آرامش بخش بود شنیدن صدای رودخونه...فکر کنم نی نی کوچولوی ما هم کلی لذت برد از این مسافرت خدا کنه مثل مامانش عاشق طبیعت باشه و اینکه امروز رفتم دکتر مثل همیشه همه چی عالی بود و من دوباره صدای قلب نی نی کوچولوم رو شنیدم مادر به فدات عزیزم فقط برام آزمایش نوشت برای دیابت و یه سونوگرافی برای سلامت جنین که ان...
22 مهر 1391

هفته 26 و 27

سلامی دوباره به نی نی کوچولوی نازم و همه خوانندگان این وبلاگ... راستش نمیدونم چرا انقدر زود میگذره تو یه چشم به هم زدن هفته تموم میشه و وارد هفته جدید میشیمخب چه میشه کرد دیگه کم کم باید خودمونو اماده کنیم برای دیدار نی نی...چند وقته از حال نی نی خبر ندارم خدارو شکر هفته بعد وقت دکتر دارم تا برم ببینم نی نی در چه وضعیه!!!!!البته میدونم که حالش خوبه آخه قند مامانی تکوناش که خوبه ماشاا...روز به روز هم داره بزرگتر میشه...عاشق این روزام،این روزای با تو بودن،میترسم وقتی که بیایی بیرون دلم برای این روزا تنگ بشه آخه مامانی خیلی به این روزا عادت کرده هر روزش برام خاطرست هر روزش برام جالب و دوست داشتنیه... بگذریم خبر جدید این که احتمالا آخر این هفت...
17 مهر 1391

هفته 25 قندعسلم

سلام قند عسلم،سلام ناز پسرم، اخ جونمی جون بالاخره اومدن سرویس خواب خوشملت رو نصب کردن ای خدا انقدر نازو بامزست که نگو کلی با بابایی ذوق کردیما...داریم لحظه شماری میکنیم که شما ناز پسری بیایی و توش لالا کنی این جوریحالا عکسش رو فعلا نشون نمیدم تا وقتی اتاق پسری رو بچینیم بعدا.............. از همین جا از بابایی و مامانیه خودم تشکر میکنم بابت این همه زحمتی که کشیدن دستای مهربونشون رو هزاران بار میبوسم راستی بگم از شیرین کاریهات پسرم چند وقته که وقتی صدای بابایی مهربونش رو میشنوه عکس العمل نشون میده و خودش رو برای بابایی لوس میکنه ای جانم فدات شم که نیومده خودت رو تو دل ماها جا کردی نانازم...و این که ما بیشتر از نصف راه رو اومدیم برامون دعا ...
12 مهر 1391

بدون عنوان

باز آمد بوی ماه مدرسه  سلاااااااااااام سلاااااااااااام صدتا سلام....به دوستای خوبم به فرشته کوچولوی خودم... میگم مامانی الان که دارم برات مینویسم فصل پائیزه ماه مهر انقد پائیز رو دوست دارم که نگو عاشق اینم که روی برگای زرد درختا که ریخته رو زمین قدم بزنم ... یادش به خیر دوران مدرسه چه قدر خوش میگذشت... حیف که خیلی زود گذشت من دوران مدرسه خیلی شیطون بودم البته الانم دست کمی از اون روزا ندارم خب چی کار کنم هنوزم روح لطیف کودکی رو دارم.فکر کنم این به نفع عشقول مامانه هر بچه ای دوست داره مامانش این جوری باشه مگه نه مامانی؟ ایشاا...مدرسه رفتنت دانشگاه رفتنت عشقم...قربونت برم عسلم که میخوای کیف بندازی رو اون دوش کوچولوت بعد با هم بریم م...
2 مهر 1391