محمدامینمحمدامین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

عشقول زندگیمون

اخرین چکاپ مامانی

امروز آخرین باری بود که وقت دکتر داشتم و آخرین چکاپ انجام شد... هیچی دیگه دقیقا هفته ی بعد این موقع ها نی نی محمدامین تو بغل مامانشه... مادر به فدات کوچول موچول من.تو ذهنم درگیر اینم که عسل مامی چه شکلیه بذار یه دیدگاهی که از چهرت دارم بگم...اونجوری که فکر میکنم و خواب دیدم شما پوست سفیدی داری،یه کم توپولی هستی،موهای تقریبا روشن داری با چشمای تقریبا مشکی...نمیدونم چقدر به این چیزایی که گفتم نزدیکی؟؟؟!!!! ولی شما هر مدلی که باشی عشقول مامان بابایی... فقط 6 روز مونده تا دیدارخدایا خودت حافظ ما باش خدایا خودت کمک کن همه ی مامانایی که منتظر نی نیهاشون هستن صحیح و سلامت این دوران رو پشت سر بذارن... فعلا باید برم آخه خسته میشم خب... ...
7 دی 1391

11 روز مونده به دیدار نی نی

سلام به دوستان خوبم...سلام به پسر مامان...یه چیز بگم؟؟؟اجازه هست؟ باشه میگم 11 روز بله فقط 11 روز دیگه باقی مونده تا شما گل مامان بیایی تو بغلم... ماجرا از اونجا شروع میشه که بنده چهارشنبه یعنی 29 اذر هم وقت دکتر داشتم هم وقت سونوگرافی...فکرشو بکنید با این وضعیتی که من دارم چقدر سختم بود 2 جا برم تو نوبت باشم... خلاصه اول رفتیم سونو این سری بابایی هم باهام اومد تو که بتونه حداقل 1 بار نی نیرو تو دوران بارداری ببینه...خیلی براش جالب بود و کلی ذوق کرد از دیدن گل پسرش هیچی دیگه خانوم دکتر شروع کرد توضیح دادن به ما:گل پسر مامانی تو 36 هفته و 4 روز 3کیلو و 120 گرم وزن داشت الهی فدای شما پهلوونم... تا اون موقع نمیدونم چقدر وزن زیاد کنه نی ن...
3 دی 1391

پایان هفته 36 و ورود به هفته 37

سلام دوست جونای خوبم... اول از همه بگم که یه پست به پستای قبلی اضافه شده همون پست سیسمونی اول برید از اونجا دیدن کنید بعد بیاید اینجاخب امیدوارم حالتون خوب باشه... راستش از اخبار این هفته که بخوام بگم اینه که:دیروز وقت دکتر داشتم مثل همیشه خدارو شکر همه چیز خوب بود فشارم خوب بود و ماشا...گل پسرم خودشو حسابی به دکتر نشون داد و تکون تکون میخورد...فدات شم پسرم خانوم دکتر گفت که ماشا... نی نیت تپل مپله... خلاصه که همه چی خوب بود...ودیگه اینکه روزای سختی رو داریم میگذرونیم خیلی سنگین شدم خوب نمیتونم راه برم و تا یه کم غذا نوش جان میکنم سریع معدم درد میگیره و کمرم هم حسابی درد میکنه... راستش سخته ولی خب همه اینارو به عشق دیدن نی نی تحمل میکن...
23 آذر 1391

درد و دل مامانی با نی نی

پسر خوشگلم حالت خوبه؟ دلم برات پر میکشه...گل نازم الان ساعت یه ربع به 2 نصفه شبه و من از درد کمر و پا خوابم نمیبره فدای سرت کوچولوی من...فقط یه کم نگران شما هستم دعا میکنم که ایشاا... سر موقع صحیح و سالم بیای تو بغلم بابایی الان در خواب هستن خوش به حالش چه قدر آرامش داره...خیلی دوسش دارم خیلی بهم ارامش میده ایشاا... هزاران سال سایه ی پر از مهرش بالا سر منو پسرمون باشه همسری خیلی چاکرتیممیدونم که این روزا تموم شه کلی دلم تنگ میشه واسه این تکونای شیرینت ولی خب بالاخره میگذره دیگهداریم خودمونو اماده میکنیم واسه پدر و مادری کردن برای شما گل دوست داشتنی...دلم گرفته بود میخواستم همین جوری باهات دردودل کنم مامانی فقط خیلی خیلی مواظب خودت باش که ح...
18 آذر 1391

شمارش معکوس دیدار نی نی شروع شد

سلام ما وارد ماه نهم شدیم به همین سرعت آخه خیلی زود گذشت اصلا نفهمیدم...البته سختی که داشتیم و داریم ولی همش فدای گلکم... طبق گفته ی دکتر نی نی احتمالا ۱۳ دی به دنیا بیاد البته به روش سزارین اخه مامانی ترسو هستن بین خودمون باشه...اگه واقعا ۱۳ دی بشه این یعنی شمارش معکوس هم آغاز شده دیگه مامانی ۳۰ روز دیگه روی ماه نی نیشو میبینه آخه من فدات عسلم که دیگه دل تو دلم نیست واسه دیدنتاما خانوم دکتر گفت اگه حالم خوب باشه شاید تا ۱۶ دی نگه دارن بعد به دنیات بیارن نمیدونم هر چی صلاح باشه همون میشه...برامون دعا کنید یه عالمهدیشب مامانی دلش کوبیده میخواست دست بابایی درد نکنه که مامانیرو برد و بهش یه کوبیده داد جانانه تا جا داشتم خوردم... خوبه یه ماه...
13 آذر 1391

هفته 32 به پایان رسید

سلام بر ماه حسین... خدایا شکرت که زنده بودم و باز هم محرمت را دیدم... سلام به همه ی دوستای گلم ایام محرم الحرام رو به همه ی شما تسلیت میگم... این روزا با سنگین شدنم یه کم سخته برام برم عزا داری... چه میشه کرد ولی تا جایی که بتونم میرم آخه حیفم میاد نرم چه قدر دوست دارم سال دیگه لباس علی اصغر تن گل پسرم کنم ایشاا... سال بعد حتما این کارو میکنم فدات شم عسلم که امسال محرم داری با مامانی میایی عزاداری و مامانی یه همراه با خودش داره... خب دیگه دیروز هفته 32 نی نی تموم شد و وارد 33 شد خدارو شکر که تا حالا به خیر گذشته دیگه چیزی به اومدن نی نیه مامان نمونده مامانی تازه دارم به کارات عادت میکنم آخه قند عسلم هر روز یه کار جدید داری یاد میگیری ا...
29 آبان 1391

هفته 31 نی نی

اول از همه جا داره که عید غدیر رو به همه تبریک بگم ایشاا... که به همه گی خوش گذشته باشه... ای جونم مامان،دیگه کم کم داره هفته ی 31 هم تموم میشه ... راستش تو این هفته مامانی مشغول پر کردن فریزر هستش البته با کمک مامان جونم...آخه من شنیدم وقتی نی نی بیاد آشپزی سخت تر میشه یعنی یه کم وقت کم میارم شاید نتونم اون موقع به این کارام برسم...تو این هفته خونه تکونیم رو هم شروع کردم... آخه فدات شم میخوام همه چیز برای اومدن شما گل پسرم آماده باشه همه جا تمیز باشه و برق بزنه..... دیگه این که همچنان ما با اجازه ی شما فسقلی وارد اتاقتون میشویم و من با اجازتون تمام لباسهای کوچولوتون رو بوسه بارون میکنم و تو تصوراتم اونها رو تن شما میبینم و قربون صدقتو...
17 آبان 1391

اخ جون سیسمونی

سلام،سلام،صدتا سلام... امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود میپرسید چرا؟خب معلومه دیگه امروز با مامان جونمو،آجی جونمو،زن داداش جونمو، داداش جونمو،همسر عزیز و مهربونم سیسمونیه نی نی گولو رو چیدیم البته بابا جونم هم شب به ما ملحق شد... خلاصه که خیلی روز خوبی بود...راستش نمیدونم این چه حسیه نمیدونم بقیه هم دچار این حس میشن یا نه؟یه جور حس خوشحالی همراه با یه حس غریبی...خنده داره نه؟ امروز خیلی خوشحال بودم خیلی ولی حس دلتنگی داشتم نمیدونم چرا؟بغض کرده بودم آخه وقتی به این فکر میکنم که نی نی گولوم دیگه یواش یواش داره از وجودم جدا میشه خب دلم برای این روزا تنگ میشه فداش بشه مادر که نیومده دلم براش پر میزنه... مامیم بهم میگه دختری این که نارا...
10 آبان 1391

هفته 29 و دیدن فیلم نی نی

  سلام،سلامی دوباره از جنس امید و آرزو... خدایا شکرت به خاطر همه چی...امروز چه روزی بودااااا..... اوله صبح رفتم ازمایشگاه برای ازمایش دیابت بارداری...چه ازمایشیه این ازمایش...راستش من یه کم ترسو هستم البته یه کم که چه عرض کنم بین خودمون باشه برای بچم بداموزی داره هه هه هه...خلاصه هیچی دیگه رفتم اول صبح ازم خون گرفتن بعدا بهم یه لیوان محلول گلوکز دادن خوردم که خیلی شیرین بود و گل پسری کلی خوشش اومد....بعد یک ساعت دوباره ازم خون گرفتن.... بعدا رفتم خونه ی مامانیم کلی استراحت کردم و خوش گذروندم و ساعت 4:30 با بابایی رفتیم سونوگرافی که ببینیم نی نی در چه وضعیتی هست؟؟؟خدای من امروز بعد از 3 ماه دوباره میدیدمش چه قدر ماشا... بزرگ شده پس...
2 آبان 1391

تولد مامانی و دریا

  پنجشنبه شب تولد من بود با مامانمینا رفتیم شمال آخ که چقدر خوش گذشت خلاصه ما هم با بابایی رفتیم وسط شهر که کیک بگیریم ولی هر چی گشتیم نشد کیک بگیریم ولی عوضش شیرینی خریدیمخلاصه کلی کادو جمع کردم هوراااااااا بابایی هم طبق معمول سورپیریزم کرد دست گلت درد نکنه..... برسیم به شمال هوا تقریبا ابری بود یه کم بارون اومد رفتیم طبیعت چقدر برام آرامش بخش بود شنیدن صدای رودخونه...فکر کنم نی نی کوچولوی ما هم کلی لذت برد از این مسافرت خدا کنه مثل مامانش عاشق طبیعت باشه و اینکه امروز رفتم دکتر مثل همیشه همه چی عالی بود و من دوباره صدای قلب نی نی کوچولوم رو شنیدم مادر به فدات عزیزم فقط برام آزمایش نوشت برای دیابت و یه سونوگرافی برای سلامت جنین که ان...
22 مهر 1391